ساده دل
مرا چه زود پیمودی !
من آغاز تو بودم و
تو پایان من
شبهای تار را در خلوت سکوت
به تو اندیشیدم و تو
روزهای سپیدم را به سیاهی پیوستی!
در آستانهی شوقت، دیوارا را شکسته،
قابها را برداشتم
تا از پشت اندیشهها دور، نزدیک آیی
تو یک نفس بودی و راه را
بر درختان سبز خانهام بستی
و من به زیر سایهی زخمی تو
رخت بستم
و رخت بربستم
و تو ندیدی که من
در سایهات بیمارم
چشمانت زورق تمای مسافران آن ور رود
و تنها مسافر زورق خیال من، چشمان تو
تو ایمان نداری به صبح
و باور نداری به خورشید
و از ستارهها دوری
و من نمیدانم در این تاری ممتد
چرا به دنبالت دامن کشانم!؟
میخواهم کور شوم تا نشنومت و نبینمت
و تا
در دریای درد خود ، تنها و بی نفر غرق شوم
مرا نجات ندهید!
من خود غرق شدم!